ماه خدا
تو ماهی هستی که در ذاکره جان من نجوا می کنی: "دیگری هم هست".
براستی؛ دیگری هم هست...
و این راز شهادت وجودی و آغاز معرفت نسبت به اوست.
و اما پایان معرفت کجاست؟
و تو چگونه مرا بدان رهنمون می شوی؟
من شیفته تو شده ام
تو مرا از خود غافل می کنی
تو مرا به خود وا می داری
....
بسم الله الرحمن الرحیم
پایان معرفت ؟ ...!!
شروع معرفت کجاست ؟ به راستی ؟
-------------------------------------------------------------
مرا بغض کن بشکنم در گلو
مرا آب کن آب پاک وضو
ببر با خودت روی دوش نسیم
بچرخان مرا دور طور کلیم
تجلیگه خویش کن چون درخت
که سوزم به امرت شوم نیکبخت
پس آنگه تو در صوت شعله ورم
تکلم نما با من دیگرم
ذکر دل و مد نظر و ورد زبانم
یار است و دگر یار و دگر یار و دگر هیچ ...
( والذین آمنوا اشد حبا لله ) : بقره 165
و رمضان از نامهای اوست و لا اله الا هو ...
دور شدنه از خود..
براستی؛ دیگری هم هست...
سلام کریمی جان
وبلاگ آبنوس منتظر حضور و نظرات همیشه راهگشای شماست
سلام با این پیش فرض شروع می کنیم که
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
ابوسعید ابی الخیر چه شیرین می گوید:
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
گاهی اوقات حال بسیار خوشی پیدا می کنیم ولی پس از مدتی که مشغول دنیا می شویم حالمان بر می گردد و دوباره همان آدم اول می شویم اگر بتوانم این حال را در خودمان ملکه کنیم و نگه داریم از دو عالم بالاتر می رویم
سعدی هم زیبا فرمود:
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سر و دست از دو عالم برفشاندی
و اما حقیقت خیلی به ما نزدیک است ولی ما...
بیشتر ما تمثیل زیبای مولوی را خوانده ایم
آنچه حق است اقرب از حبل الورید
تو فکندی تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
گنج نزدیک و تو دور انداخته
دررون گرایی همراه با توجه به بیرون تا انسان موقعیت خود را رصد کند
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می کرد
دیدمش خرم و خندان، قدح باده به دست
واندر آن آیینه صد گونه تماشا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد
این همه شعبده ها عقل که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
ای دنیا حالا تو بیا دنبال من ...
نیازمند لبت جان بوسه خواه من است
نگاه کن به نیازی که در نگاه من است
ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
دلی چو آینه دارم همین گناه من است
بندگی آن است که با همه وجود دریابیم که همه وجودمان از آن او و نیازمند اوست. چه خوش است حال سبک باران و بندگان و چه سخت است حال من...